گفتم : فاطمه! حالا که امسال نشد اربعین بریم کربلا، بیا روز اربعین از خونه تا حرم رو پیاده بریم...
یکم نگام کرد، بعد گفت :یه چیزی بگم؟
- هوم؟
- من هنوز امید دارم که برم...
سرمو بردم تو چشاش نگاه کردم... ته چشاش امید با قدرت می درخشید. بر عکس ِ چشمای من. با یه لبخند ِ تلخی بهش گفت : "اگر" رفتی و رفتیم...
گفت : امید دارم که میرم
تو دلم گفتم : دیگه حالا؟ دلش خوشه این فاطمه...
دوباره نگاش کردم و با یه صدای آروم گفتم :ایشالا که میری...ایشالا که میریم
امروز چهارشنبه ست و فاطمه یکشنبه زنگ زد و موقع رد شدن از مرز مهران باهام خداحافظی کرد. بین راه پیام میده، گاهی وقتها تک میزنه و در جواب همه ی" دعام کنیاا" ی من میخنده و میگه : حتما... محتاجم به دعا
همینقدر راحت بهم گفتن بشین زااار بزن به حال خودت که رات ندادیم بیای...
+باشد حسین، کرب و بلا مال ِ خوب ها...
+ معلومه که مال خوبهاست...
+
تاریخ چهارشنبه 93/9/19ساعت 1:56 عصر نویسنده تسنیم
|
نظر